من دوران اول و دوم بيرستان خود را در مدرسه اي به نام مدرسه ي ثاني واقع در گوهردشت کرج گذرانده ام.
مدرسه ي ما دو ساختمان داشت که يکي از آنها تازه ساخت و ديگري قديمي بود.ما در ساختمان تازه ساخت که حدود 20 کلاس داشت بوديم.
کنار در ورودي مدرسه بوفه ي کوچکي بود که باباي مدرسه در آنجا انواع و اقسام خوراکي هاي خوشمزه را به ما ميفروخت.
براي وارد شدن به سالن کلاس ها چند پله اي را طي ميکرديم و بعد کلاس ما در سمت راست سالن قرار داشت.
لباس فرم مدرسه ي ما مانتو شلوارهاي سورمه اي با مقنعه مشکي بود اما من مانتو خواهر بزرگترم که مشکي بود را ميپوشيدم.
روز اولي که معلم ورزش به کلاس امد و خود را به عنوان دبير تربيت بدني معرفي کرد حس خوبي به او پيدا کردم. مقداري راجب قوانين کلاس و پوشش ما سر زنگ ورزش صحبت کرد.
معلممون خيلي آدم خوش خيالي بود و تعدادي النگوي تازه خريده بود که هميشه ميرفت آخر کلاس و به آنها نگاه ميکرد و دلش ضعف ميرفت.
زنگاي ورزش ما به حياط مدرسه که حدود 1000 متر بود ميرفتيم و انچنان تجهيزات زيادي نداشتيم و چندتا توپ واليبال داشتيم که با ان ها بازي ميکرديم و معلم به ما پنجه و ساعد ياد ميداد.
سر کلاس هاي ورزش ما بايد کاور ميپوشيديم و کاور منو مادرم دوخته بود و بخاطر همين با بقيه ي بچه ها مقداري متفاوت بود و من حس خوبي نسبتا به اين موضوع نداشتم.
رابطه ي ما با معلم و رابطه ي بين خود ما دانش اموزا خوب بود و زنگ هاي ورزش به ما خوش ميگذشت.
رابطه ي معلم با کادر مدرسه حس ميکردم انچنان خوب نبود.
در کل روز هايي که به مدرسه ميرفتم را بسيار دوست داشتم و لذت ميبردم.
تمام.
هميشه ساعت 6/45 صبح سر کوچمون دوستم منتظر ميموند تا من بيام و باهم بريم مدرسه. تقريبا تا مدرسه ي ما 20 دقيقه راه بود و به هواي اينکه يه وقت دير نرسيم که جلو در اسممونو بنويسن زود راه مي افتاديم و از کوچه پس کوچه ها مي رفتيم که مثلا ميانبر زده باشيم. اين برنامه ي هر روز ما براي رفتن به مدرسه بود.
مدرسه ما ته ته يه کوچه ي دراز بود که رفتن به ته همون کوچه غصه ي هر روزه ي ما بود. مدرسه يه در بزرگ و يه در کوچيک داشت که صبحا هميشه در کوچيک بار بود. وارد حياط مدرسه که ميشديم بغل در ورودي يه بوفه ي کوچيکي بود که تا دلت بخواد خوراکي هاي غير مجاز ميفروخت و هر روز با معاون بهداشت جنگ و دعوا داشت. رو به روي در ورودي حياط در سالن بود که بايد ده پونزده تا پله رو بالا مي رفتيم تا به کلاسا مي رسيديم. ساختمون نسبتا بزرگي بود و يه طبقه همکف داشت و دوتا طبقه هم بالاش بود. از شانس خوبمون ما هميشه طبقه آخر مي افتاديم و عزاي اون همه پله هم به بدختي هاي ديگمون اضافه ميشد. سال سوم دبيرستان کلاس ما طبقه ي آخر سمت چپ سالن قرار داشت. معلم ورزش رو ميشناختيم چون سال هاي قبل هم با همون داشتيم اما هيچوقت نشد که دل خوشي از اون پيدا کنيم. هميشه ميومد سر کلاس و به کاور و شلوار ورزشي و کتوني هاي بچه ها نگاه مي کرد و هرکي اين چيزارو نداشت يه منفي بهش ميداد و راهي حياط ميشديم. من تو تمام 12 سال تحصيلم آخرم فلسفه ي پوشيدن اين کاورهاي مسخره رو نفهميدم. زنگ ورزش معمولا زنگ دلچسب بچه هاست اما انقدر معلم ما بد بود که حاضر بوديم ساعت ها سر زنگ رياضي و تاريخ بشينيم اما ورزش نرويم. معلم ورزش ما آنچنان رابطه ي خوبي با بچه ها نداشت و اکثر مواقع با بچه ها دعوا داشت و تا جايي که من يادمه کسي از اون معلم خوشش نميومد. خلاصه از بخت خوب ما تمام سه سال دبيرستان رو اون معلم ورزشمون بود و هرطوري بود باهاش سر مي کرديم. بماند که سال هاي آخري که ما از آن مدرسه رفتيم يه معلم ورژش تمام عيار آوردند و معلم ورزش ما شد ناظم يه مدرسه ي ديگه. معلم ورزش ما آدم خشکي بود و زنگاي ورزش باهاش خوش نميگذشت. روزايي که هوا خوب بود ما به حياط که نسبتا بزرگ بود مي رفتيم و يه سمت حياط, زمين واليبال بود که وسطش يه تور داشت و من هميشه به اون تور گير ميکردم و يه سمت ديگه زمين فوتبال و بسکتبال بود. امکانات مدرسه هم بد نبود و به اندازه کافي توپ واليبال و بستکبال و فوتبال تو مدرسه ما پيدا ميشد. زنگاي ورزش وقتي اون کاوراي سفيد رو تنمون ميکرديم به جذابيتمون کلي افزوده ميشد و به سمت حياط مدرسه روانه ميشديم. يادمه هميشه گرد وايميستاديم و يه نفر ميومد وسط و شروع ميکرد به گرم کردن و بعد از اون نماينده ميرفت دنبال توپ و ماهم که عشق واليبال بوديم شروع ميکرديم به بازي. يادمه يه بار موقع ياد دادن سرويس با يکي از بچه ها سر اينکه سرويس چجوريه کلي بحث کردند و آخر هم ما نفهميدم سرويس چجوري بود و کلا بيخيال اون قضيه شديم و آخرشم امتحانمون دراز نشست بود. روزايي هم که هوا نسبتا سرد بود و نميشد بريم توي حياط طبقه همکف يه نمازخونه ي بزرگ داشتيم که ميرفتيم اونجا و ورزش ميکرديم. در اين حد حرفه اي شده بوديم که حتي تو فضاي بسته ي نمازخونه هم واليبال بازي ميکرديم و ديگه بماند که چندتا مهتابي خورد شده بود سر بازي کردناي ما. خوبي زمستون اين بود که ديگه لازم نبود براي زنگ ورزش يه شلوار ورزشي هم با خودمون ببريم و حتي اکه يادمونم ميرفت به همون زير شلواريا افاقه ميکرديم و با زير شلواري هاي گل منگولي وارد نمازخونه ميشديم. به لطف اين زنگاي ورزش چه چيزا که ما نميديدم?? خب بالاخره زير شلواري بود و خيلي به خوب و سالم بودنش توجه نميشد. خلاصه روزايي که ميرفتيم نمازخونه يکم تمريناي انعطاف و چيزايي که درست يادم نيست اسمش چي بود رو تمرين ميکرديم و گاهي هم باهم شطرنج بازي ميکرديم. آخرشم معلممون مينشست و از پسرش براي ما ميگفت و خيال ميکرد ما چقدر ذوق ميکنيم که پسر بزرگ داره.
مدير مدرسه ي ما يه خانوم نسبتا مسن و مقتدري بود که همه حسابي ازش حساب ميبردن و اونم حسابي هواي کارکنان و دانش آموزانش رو داشت و در عين جديت حسابي هم مهربان بود. سر همين خيلي همه باهم با احترام برخورد ميکردند و خيلي کم پيش ميومد تو مدرسه کسي با کسي مشکل پيدا کنه. انقدر رابطه ي معلما با مدير صميمي بود که ما بارها از زبون معلماي جوونتر شنيده بوديم که به مديرمون ميگفتن مامان دوستکاني. خلاصه جو مدرسه صميمي بود و از اونجايي که مدرسه ما از سال اول تا چهارم دبيرستان رو داشت و اکثر بچه ها همو ميشناختيم رابطه ي ماها هم خوب و صميمي بود و يه مهر و محبت خاصي بين ما موج ميزد. حتي ما انقدر شناخته شده بوديم تو مدرسه که به ناظم هم مثل يه رفيق نگاه ميکرديم و کلي روزاي مدرسه به ما خوش ميگذشت و کاري ميکرديم که حتي بدترين درسا و کلاساي بدترين معلما هم به ما بد نميگذشت.
باباي مدرسه هم که حسابي مهربون بود و ما حسابي هواشو داشتيم.
و اگه يه وقتايي کسي چيزي رو زمين ميريخت ما جمع ميکرديم که نکنه يه وقت باباي مدرسه بخواد خسته شه. سنش بالا بود و ماهم اونو مثل پدر بزرگ خودمون دوست داشتيم و بهش کلي کمک ميکرديم.
خلاصه روزاي مدرسه روزاي خيلي خوبي بود و من حاضرم بارها و بارها با تمام سختياش بازم برام تکرار بشه.
تمام.
مريم محمدي
درباره این سایت